کاربر گرامی ســلام : برای شادی روح برادران جوانم(نعمت و مسعود رحیـــم زاده)وخواهر جوان سفر کرده ام سمیه رحیم زاده صلواتی عنایت بفرماtext describing the image ♧♧♧ رووژ بی روژنـــای ♧♧♧
قصدم سفری برای گلگشت نبود
برگشت از آرامش این دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش
تقدیر بلیت رفت و بی برگشت نبود
مسافرم در راه است.مسافر من دارد از کوی یار می آید
مسافر من از مشهد می آید.دیشب زنگ زد که در حرم امام رضا هستم گوشی را 
بطرف ضریح گرفته ام با آقا صحبت کن حاجاتت را طلب نما.
بله مسافر من از زیارت می آید ؛از دیدار یار می آید . امام رضا ؛ جان آهویی را ضمانت کرد
 مگر می شود که ضامن سلامتی سمیه نباشد.پس آسوده خاطر باشم که سمیه بسلامت بر
می گردد.
صبح روز یکشنبه 22مردادماه همان ماه نحس و شوم وبد یمن ؛درست یک روز قبل از 
سالگرد سفر دائمی نعمت ساعت یک ربع به هشت گوشی تلفن به صدا در آمد؛با ناله تلفن 
قلبم در سینه به تپش افتاد اضطراب ونگرانی بر وجودم مستولی گشت
لرزان ونگران به سمت گوشی رفتم آقای کریم باباییان یکی از همسفران سمیه در سفر 
مشهد بود.با دیدن اسم کریم برصفحه ی گوشی وناله ی سوزناک گوشی ؛نای جواب دادن 
نداشتم گوشی می نالید ومن مضطرب وحیران به آن نگاه می کردم.با دستانی لرزان با زبانی 
الکن جواب دادم .کریم برای سمیه اتفاقی افتاده است؟کریم سمیه ....؟تصادف شده است 
وهمگی سالم هستند.
باورنمی کردم ؛میدانستم که سمیه دچار مشکل شده است؛چرا که اگر نشده بود خود بمن 
زنگ می زد ؛دربیشتر اتفاقات سمیه زنگ می زد وخبر میداد .اما این بار کسی دیگر از 
تصادف سمیه خبر می‌دهد پس بی گمان برایش اتفاق تلخی افتاده است.لرزان وسرگردان وبا 
عجله لباسم را پوشیدم به پسر عمه ام جناب فرهید رحیمی که قرار بود برای فاتحه یکی از 
فامیلان باهم برویم زنگ زدم که من نمی توانم بیایم؛ علت را پرسید گفتم سمیه با همسر 
وفرزندانش در بازگشت از زیارت امام رضا در نزدیکی بیستون دچار سانحه شده است .او 
گفت که من هم می آیم. آماده شدم که همسرم قبل از من آماده شده بود؛او گفت که اگر سمیه 
مجروح شده باشد فرزندانش نیاز به سرپرستی دارند من هم می آیم.دعا گویان وصدقه 
دادن همراه با پسر عمه از خانه خارج شدیم .به کجا؟ از کدام راه؟به کرمانشاه؛همان راهی 
که پنج سال پیش برای رسیدن به نعمت رفتم.همان راه طویل وشوم وپایان ناپذیر.هنوز کمتر 
ازده کیلومتر از راه را نرفته بودیم که تمام بدنم را رعشه ولرزی کشنده فرا گرفت پایم حس 
وتوانایی فشار پدال گاز را نداشت.به سرنشینان گفتم که سمیه از بین رفته است ؛گفتند بدبین 
مباش
در بین راه به کریم زنگ زدم گفت برو بیمارستان طالقانی درست در جوار بیمارستان امام 
علی همان بیمارستانی که نعمت از آنجا سفر کرد.پس باید همان مسیر را همان دلتنگی را 
همان خاطرات تلخ را مرور می کردم در درب ورودی بیمارستان پسرعمه وخدیجه زودتر 
پیاده شدند ماشین را جایی گذاشتم وآمدم پسر عمه با رنگ ورویی پریده به سراغم آمد 
وگفت «انا لله وانا الیه راجعون»
نای ایستادن نداشتم ؛پاهایم توان رفتن به جلو را نداشتند تمام بدنم بی حس شد خدا را صدا 
زدم ولی افسوس که خدا جواب نداد.
به داخل بیمارستان رفتم محمد مهدی پسر شش ساله اش روی تخت بیمارستان بود حالش بد
 نبود بمحض دیدنم سلام کرد وگفت دایی محمد حسین کجاست ؟ گفتم خانه است گفت برگشتیم 
از مامانم برام اجازه بگیر بریم روستا گفتم باشد گفت دایی قول دادی از مامانم اجازه 
بگیر؛گفتم باشد اورا بوسیدم به سراغ بهار دختر شیرخواره اش رفتم روی تخت بیمارستان 
بی حس وبی صدا افتاده بود وفقط نفس می کشید .شوهرش را در تختی دیگر یافتم که گریه 
میکرد.
به بیرون بیمارستان رفتم خدا را دوباره فریاد زدم.
بله صبح ساعت پنج بعد از اینکه از قطارمشهد- ملایر؛ پیاده می شوند بدون استراحت براه 
می افتند در شش کیلومتری بیستون شوهرش خوابش می برد وماشین را واژگون می نماید 
سمیه در دم جان می دهد.
اما   اما
امام رضا ، سمیه زائر تو بود؛برای زیارت تو آمده بود ،به دیدار تو آمده بود،
چرا باید با همان خستگی راه بدون نوشیدن جرعه ی آبی با هزاران امید وآرزو از بین برود ؟
امام رضا سمیه در دوران طفولیت از مهر مادر ومحبت پدر محروم بود سمیه زجر کشیده 
روزگار بود با قهر وغضب ومحرومیت بزرگ شد
سمیه با فقر ومحرومیت تمام با قهر وغضب وزجر با یتیمی بزرگ شد بدون انکه حتی یک 
روز خوش در زندگی داشته باشد اینک معلمی دلسوز گردیده بود. ولی افسوس که چون 
خواست در سایه درخت تلاشش بیاساید اجل امانش نداد
نعمت  ! سمیه بعداز تو بدنیا آمد پنج سال در فراقت بی قراری کرد اینک درست در روز 
سالگرد ت به تو ملحق شد
نعمت! به استقبال سمیه بیا ؛برایش آب بیاور.آخر خسته است خیلی خسته ؛دو روز در قطار 
(مشهد - ملایر) بوده است.
آمدنش را به پدر ومادرمان خبر بده.بگو سمیه آمده؛ نعمت تو دیگر تنها نیستی ؛سمیه هم 
در کنارت است مواظبش باش آخر سمیه در فراق بچه هایش خیلی دل نازک است.
نعمت! سمیه بی قرار محمد مهدی وبهار می شود آخر خیلی دوستشان داشت .در کنارش 
بنشین ودلداریش بده.
اما سمیــــــــــــه!
ای زائر امام رضا! برای رفتن خیلی زود بود.بدون خداحافظی گذاشتی ورفتی؛قرار بود 
برگردی وباهم به مزار نعمت برویم گرچه به مزار نعمت رفتی ؛اما این رسم رفتن نبود.اصلاٌ 
قرارمان این نبود.
سمیه ! درست است که در فراق نعمت بی قرار بودی وهنوز پیامهای با نام دلگیر در 
پستهای وبلاگم دل سنگ را آب می نمایند
اما رفتن بدون خداحافظی قرارمان نبود.صبر می کردی تو که دو روز در قطار وخسته بودی 
کمی استراحت می کردی تا ماهم حداقل باتو خداحافظی می کردیم .
خواهر دلگیرم سمیه جان چرا؟ چرا بی خداحافظی تو که هنوز به قول محمد مهدی (پسرت 
)خیلی جوان بودی ؛تو که هزاران آرزو داشتی.
خواهرم؛ مادرم؛ رفیق ویاورم؛راز دار دلگیرم؛ بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند بعد از 
تو با پای خودم نعش مرا بردند.
سمیه! تو که رفتی بهار ومحمد مهدی را به کی سپردی؟ توحتی برای یک لحظه از آنها جدا 
نمی شدی.زمانی که محمد مهدیت را با خود به گدمه بردم چندین بار زنگ زدی وتازه بارها 
به صنوبر زنگ زدی واحوالش را پرسیدی اما اینک چه شده است که از فرزندانت سراغی 
نمی گیری؟تو بهترین مادر دنیا بودی وبهترین مادر دنیا فرزندانش را بی خداحافظی رها نمی 
کند.هیچ میدانی که محمد مهدی سخت بی قرارت است وغم فراقت این کودک معصوم را نزار 
وعصبی کرده است؟ امروز بر مزارت گریه می کرد سنگ سیاه وسخت مزارت را با اشک 
چشمانش که از حسرت دیدار مادر چون سیل جاری بودبا التهاب قلب کودکانه اش شستشو 
میداد .





تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 99/12/14 | 10:42 عصر | نویسنده : نبی رحیم زاده | نظرات ()

پاییز این سمفونی دلتنگ آدم ها


دارد تمام میشود


زرد و نارنجی های ِ این روزها را می بینی‌‌


صدای خِش خِش افتادن برگها رو به اتمام را می شنوی ؟


آخرین افسونگری آذر را حِس میکنی


پاییز جان، پیله کرده ام به انتهای خیالت


می خواهم با چتر خیالت


زیر بارانت قدم بزنم

پاییز جان ! نه در فکر شمردن‌‌


جوجه های آخر پاییزت هستم ،‌


و نه چشم براهِ پایکوبیِ شب یلدا ‌

فقط تو بگو پاییز جان !!‌


دلتنگیهایم را درکدام فصل جار بزنم


که بویِ تو را داشته باشد .؟!‌

پاییز جان می دانستی‌


صدای خش خش برگهایت ملودی زندگیست‌‌؟؟‌

این پاییز هم تمام شد


تا یادم نرفته بگم که...


چقدر دلتنگ می شوند برگ های زرد و نارنجی برای لمس تنِ خیسِ زمین..‌


میدانی ، گاهی افتادن


نتیجه دلتنگی برای عزیزانی است که نیستند است..‌

راستی !آذر کوله بارش را بسته..!!


صدای پای زمستان را می شنوی

 






تاریخ : یکشنبه 103/9/25 | 10:53 صبح | نویسنده : نبی رحیم زاده | نظرات ()

آبان هم دارد می رود


با کوله باری پر از باد و باران و برگ هایِ نارنجی


با حال و هوایِ دلبرانه ای


که آدم را ناخودآگاه ، شیفته و عاشق می کند .


با لطافتِ کم نظیری ، که خیابان ها


را آماده می کند برایِ قدم زدن .


درختان ، مهیایِ یک تغییر شده اند ،


و تغییر ، بارزترین نشانه ی تکامل است


آسمان ، خودش را آماده کرده تا تمامِ دردهایِ


ته نشین شده اش را ببارد ، و زمین ، برایِ


بی قراری هایش ، آغوش وا کرده .


کاش ، همراهِ برگ هایِ خشکِ پاییز ،


تمامِ کینه و دشمنی و غم ها بریزد ،


کاش دوباره مثلِ گذشته ،


غمخوار و چاره سازِ هم باشیم .


هوا ، هوایِ رفاقت است و همدلی ،


فصل ، فصلِ دوست داشتن ،


و ماه ، ماهِ بخشش ،


ماهِ خوب بودن ...


"مهر" نیست ،


مهربانی که هست !

 






تاریخ : پنج شنبه 103/8/24 | 1:15 عصر | نویسنده : نبی رحیم زاده | نظرات ()

"پاییز" که از راه می رسد...؛


همه چیز "فرق می کند"!


باید بدانی که باید باشی


کنار رقصِ "برگهای عاشق"!


پاییز باید "فصل رسیدن" باشد


باید "بغض ها" به پایان برسند


اصلا "پاییز بهانه است"،


باید زودتر از رسیدن برسی!


جای فصلی به نام رسیدن


میان "آغوش دنیا خالیست"...

 






تاریخ : یکشنبه 103/7/22 | 8:10 عصر | نویسنده : نبی رحیم زاده | نظرات ()

دشت ودَمَن بارسنگین پنجه های شب رابه دوش می کشیدند.نوعی زندگی ِ متفاوت در رَحِم ِ شب

جریان داشت. آسمان،عائله داربود.قنادیل ِسماوی سقف ِ تیره ی شب راچراغانی می کردند.

گهگاهی شهابی خط می انداخت وچون لهیب ِ مشعلی که درجریان باد قرارگیرد،به ظلمت ِ به هم

پیوسته ی پایین دست نورمی پاشیدو سپس به کردار ِ اخگری سرگردان شعله اش را می

باخت.نفس ِ طاعون ِ سیاه ِ شب به شماره افتادوماعازم گچان شدیم.شب وروزهنوز در هم تنیده

بودندکه راه ِ غبارآلودوهزارپیچ اما شیرین وپرازستاره ی مقصدرادرپیش گرفتیم. صدای پای

خورشید که می آمد،رنگ ازچهره ی شب می پریدواندک اندک درپس ِ پرده ی امحاء قایم می شد.

حال ِ هواخوب بودونیروی نامرئی وصف ناپذیری در آن موج می زد.لختی بعد،از صُراحی ِ

افق، مَی به جوش آمد.مادر ِ شب فرزندی آتشین زاییدکه کژدم آسا اورابلعید. قله ها ارغوان

شدندومابه سوی رگه های روشنایی گام می انداختیم.صحنه ی آسمان از بازیگرتهی شدوشب که

چون مادری تعهدپذیر فرزندانش- ستارگان-رابه بلوغ رسانده بودودرمَرغزار ِ روزرهاکرده بود،

در پرده ی مبهم ِ رازناک وناپیدایی آرام گرفت. لحظاتی بعدارغوان،زرد شدوخورشید چون

زورقی زرّین سینه ی آسمان رامی شکافت.ازقله ها ودره ها جویبار ِ نورجاری شد. زلف ِ

جنگلهادرکاسه ی سیمین روشنایی فرو رفت.میوه های وحشی چون یاقوتهای آویزان گردن

درختان را زینت می بخشیدند.ماه، مقارن ِ مهربود.ازاربابش خلعت ِ زربَفت می گرفت وبی صدا

گستره ی پاسبانی شبانه اش راترک کرد. همه جادرتسخیر نوربود وما محصور ِ زیبایی ها

ومسحور ِ دلربایی ها. آغاز نوازش ِ آفتاب بود، هفت ونیم صبح،طریق ِ 4900متری به

انتهارسید. آب ِ آنجاجادوی مبارکی بودکه به یُمن ِ قدومش، زندگی دربستر ِ کوهستان قدکشیده

بود.درختان، پنجه درپنجه ی هم افکنده بودندوپرچین ها رادر ازدحام برگهایشان مکتوم کرده

بودند. دست وصورت راکه به خنکای آب سپردیم،غبار ِ روزمرگی پَرگرفت.چای وصبحانه هم

تزاید ِ توان بود.نیم ساعت بعدراه ِ رفته رابرگشتیم.موسیقی جاری شده بود.زنجیره ی زمزمه ی

زنجره، قهقه ی پرندگان،دست افشانی برگهاو موزیک ِ نرم ِ نسیم،چون پنجه های لطیف اما

کارآمد پیچک ها،گُرده ی ناکامی ها را ازهم گسیخته بود. وقتی عقربه ها به ساعت ده پهلو

ساییدند،سفر به اتمام رسیداما افسوس که واژه ها زندانی ِ ذهن بودندوتوصیف لحظه ها بی مایه

شد.

با قلم استاد جواد صیادی

 






تاریخ : جمعه 103/6/23 | 10:12 صبح | نویسنده : نبی رحیم زاده | نظرات ()
   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • وب صرافی کات
  • وب رونـــه ورزش
  • وب تمپ بلاگ
  • وب فیـــس جوک